نامیرا
کتاب داستان عبدالله بن عمیر از قبیلۀ بنی کلب است که در زمان قیام امام حسین علیه السلام (سال 61ه ق) رخ میدهد. عبدالله ابتدا با دعوت کوفیان و قیام امام حسین مخالف بود. اعتقاد داشت این قیام خروج بر علیه خلیفه است و باعث تلف شدن خون مسلمین و ایجاد تفرقه میشود. هجده هزار نامه نوشته شد برای امام حسین اما عبدالله که مرد جنگ و جهاد بود هیچ نامهای ننوشت.
هنگام ورود مسلم به کوفه به یاری او نرفت. سخت از امتحانی که در آن افتاده بود ترسان بود و دلهره داشت. از دینش میترسید. میخواست برای حفظ دینش هم که شده به مرزهای جنگ و جهاد با مشرکین برود و از قائله و فتنه دور باشد. ترس و درد دین داشت.
برعکس آنها که نامه نوشته بودند برای سالار شهیدان که بیا، درد دین نداشتند به دنبال دنیا بودند. بعد از کشته شدن مسلم و مشاهدۀ وقایع کوفه، عبدالله به خباثت دستگاه خلافت و حقانیت حرکت حسین علیه السلام پی میبرد. با شتاب و با سختی خود را به امام میرساند.
انس بن حارث به استقبال او میآید و میگوید: « امام، امروز، از صبح هربار که مرا میدید، سراغ تو اموهب (همسر عبدالله) را میگرفت و میفرمود؛ امروز روز دیدار با بهترین مردمان نخیله است.»
عبدالله به تاخت به سمت خیمهها و لشگرگاه حسین علیه السلام میرود و آنان که نامه نوشته بودند در لشکر ابنزیاد مشغول نقشه کشی برای غنائم جنگی و و وعده و وعیدهای امیر! بودند.
شاید بدترین کار گفتن آخر داستان باشد اما این داستان به قدری جذاب و آموزنده و پراز ماجراست که دانستن پایان آن از لذت مطالعهاش کم نمیکند.
در آخر کتاب نوشتم:
بسیار کتاب عالی و وزینی است؛ هم از لحاظ نگارش و ادبیات و هم از لحاظ محتوا. داستان تا اعماق وجود انسان را تکان میدهد و انسان را تا مدتها به فکر فرو میبرد.
و چه زیباست اینگونه تاریخ نوشتن که هم لذتبخش است و خستهکننده نیست و هم درسآموز و عبرتبخش. برعکس اکثر کتابهای تاریخ!
آموزنده بودن و درسآموز بودن این کتاب برای دوران کنونی برجستهترین حسن آن بود به نظرم...
- ۹۳/۰۸/۱۶